مردی که نمی خندد

فقط، کمی تا سپیدی راه هست...

مردی که نمی خندد

فقط، کمی تا سپیدی راه هست...

تا تو

سلام رویای تازه وارد شب های بی قرارم

حالا که پاسی از این شب گذشته

برایت می نویسم،

حالم خوب نیست

نمی دانم از چه ولی

بغضی بی امان

خواب و خیالم را گرفته

دلم برایت تنگ است

دوستت دارم و ناراحتم

که چرا بوسه ام،

پس نگاهی نگران

به یأس بدل می شود

که دستانت از چه سخت و خسته اند

آسوده شو از این باران بی امان

به خدا پشت این دیوار بلند،

از باور می دانم و نمی دانم

هر چه بخواهی در راه است

یأس را مخواه و باورم کن

با من بیا و با من بمان

که تو را تا آن کجای زیبا

تا نور و ستاره،

تا سپیده

خواهم برد.

 

 

 

نظرات 3 + ارسال نظر
من چهارشنبه 10 مرداد‌ماه سال 1386 ساعت 12:37 ق.ظ http://www.baharvasabze.blogfa.com

سلام
امیدوارم خوب باشید.
نمیدونم نوشته ی شما مخاطب خاص داره یا نه؟! اما
اگه داره رفتن و برده شدن به ستاره ـ نور و سپیدی واقعی خیلی باارزشه.

شاد و خورشید صفت باشید.

یا حق

راستش جواب سوالت رو نمی دونم.
از روزی که اولین شعرمو گفتم دلم می خواست وبلاگ داشته باشم.همین.
مرسی که نظر دادی

مینا دوشنبه 2 مهر‌ماه سال 1386 ساعت 09:39 ب.ظ http://www.bidel965.blogsky.com

تو را خواهم برد تا آنجا که خدا/دشت سرسبز محبت به دل هر دوی ما او بگشاید/و رویم آنجا که عشق/از سر جانمان ارزانی شود نه از.....شعر زیبایی بود.ژیروز و شاد باشی هرچند که با خنده قهر گشته ای مردی تنها!!

ساناز یکشنبه 2 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 01:22 ب.ظ http://khise-khis.blogsky.com

از عشق تو
آسمان
قلبم
کلاهم
در کار آزار منند!
لورکا

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد