سلام رویای تازه وارد شب های بی قرارم
حالا که پاسی از این شب گذشته
برایت می نویسم،
حالم خوب نیست
نمی دانم از چه ولی
بغضی بی امان
خواب و خیالم را گرفته
دلم برایت تنگ است
دوستت دارم و ناراحتم
که چرا بوسه ام،
پس نگاهی نگران
به یأس بدل می شود
که دستانت از چه سخت و خسته اند
آسوده شو از این باران بی امان
به خدا پشت این دیوار بلند،
از باور می دانم و نمی دانم
هر چه بخواهی در راه است
یأس را مخواه و باورم کن
با من بیا و با من بمان
که تو را تا آن کجای زیبا
تا نور و ستاره،
تا سپیده
خواهم برد.
سلام
امیدوارم خوب باشید.
نمیدونم نوشته ی شما مخاطب خاص داره یا نه؟! اما
اگه داره رفتن و برده شدن به ستاره ـ نور و سپیدی واقعی خیلی باارزشه.
شاد و خورشید صفت باشید.
یا حق
راستش جواب سوالت رو نمی دونم.
از روزی که اولین شعرمو گفتم دلم می خواست وبلاگ داشته باشم.همین.
مرسی که نظر دادی
تو را خواهم برد تا آنجا که خدا/دشت سرسبز محبت به دل هر دوی ما او بگشاید/و رویم آنجا که عشق/از سر جانمان ارزانی شود نه از.....شعر زیبایی بود.ژیروز و شاد باشی هرچند که با خنده قهر گشته ای مردی تنها!!
از عشق تو
آسمان
قلبم
کلاهم
در کار آزار منند!
لورکا