چیزی از شب نمانده
ساعت 11:30 است
با شروع صبح فردا
سفری را به سوی کویر آغاز خواهم کرد
سفری نرفته ، سفری بی خاطره
سفری به خار، به خواری و خستگی تنم
همیشه به عشق باران و به یاد و خاطر تو
شمال را سفر کرده ام
ولی این بار نه!
نمی دانم می مانی یا نه
نمی دانم می دانی یا نه
ولی ....
محل قرارمان عوض شده
نمی دانم می آیی یا نه
ولی ....
اگر هنوز خاطره ای باقی باشد حتما
هه ....
دوباره به ساعت نگاه می کنم
و به بلیت اتوبوس با بلیت سریع السیر!!
می دانم که تا روشنای صبح نخواهم خوابید
در راه .....
در خیال .....
به چشمانت می نگرم
به لب های خشکت
به نگاه غم زده
به صدای سردت
نمی دانم کی می رسم ولی
نمی دانم کجا باید بمانم ولی
نمی دانم توان شب و روز کویر را دارم یا نه
ولی .............
می دانم
من به امید معجزه ای
تا آمدن باران ، تا بوسه ای دوباره
منتظرت خواهم ماند.
برون نمی رود از دل خیال وصالت/اگر چه نیست وصالی ولی خوشم به خیالت.....حس غم گرفته ای دارد صدایی که از آن عشق می بارد...سبز باشی و برقرار و عاشق تا همیشه...
سلام
نمیدونم چی باعث شده این شعر را بگی,ولی خیلی به دلم نشست,شاید چون یه جورایی شرح حال ماست.
شاد باشی
درپناه حق
مرسی که خوندیش و باید بگم که این شعر همون طور که گفتی شرح حال منه.
خوش باشی
شعر خوبی بود. اما هنزر آثار یاس فلسفی هویداست. کی به پایان برسد خدا داند....
زود زود به پایان می رسد غم مخور
تا آمدن باران ، تا بوسه ای دوباره
منتظرت خواهم ماند.