مردی که نمی خندد

فقط، کمی تا سپیدی راه هست...

مردی که نمی خندد

فقط، کمی تا سپیدی راه هست...

همیشه اینجایی!

حالا که اینجایی

بن بست دلم باز ....

شب سفر بی مه ...

دلم به مهمانی لبخند و بوسه رفته است

حالا که اینجایی

از شب نمی ترسم

هر صبح بیداری

از روز می ترسم ....!

حالا که اینجایی

بی طعنه ، بی لکنت

بی مرز می خندم

حالا که اینجایی

حالا که اینجایی ....!؟

آه که طوفان رویا ....

توهم و خیال ....

چه ها که نمی کند ؟!

حالا که اینجایی !!!

نه ...

نه ، تو اینجا نیستی .... !

هه ...

............

دیگر ترسی از خیالهای نابهنگام و بی امان در من نیست .....!

دیگر ترسی از همیشگی تداعی در من نیست !

بگو باد ٬ باران ٬ رگبار بیاید ....!

نه ملالیست ٬ نه باکی ....

منم و خستگی .....

منم و کویر لوت ....!

بگو سنگ ببارد ٬ که بدتر ....

بگو مرگ بیاید !

هیچ خیالی نیست

.....

بگو....

دیگر هراسی نیست .....!


............................

فریادی گنگ و آشنا

که به خس خسی طولانی

آب طلب می کرد 

 مرا درسفری دیگر ..

گم کرد !

هنوزهم برای عروسکانت آب می خواهی

هنوز هم حوالی شما نشانی از باران نیست !؟

هنوز هم آن دورها بهار نشده !؟

نه ..

نگران نباش  .

آسوده باش .

که من

ساکن شهری هستم که همیشه بارانی است 

هوای خوشی دارد

و عروسکانش همیشه سیراب اند !

من تا آخر این راه .

تا تو .

امروز

فردا …….

همیشه و هر روز .

تا آمدنت

منتظر می مانم    .