گلایه ای نیست
اما شاید ....
اگر این کوچه ُ بن بست را
نمی گشودم
هنوز........
نه ...
گلایه ای نیست ....!
شکوه نخواهم کرد ....
دربِ خانه باز خواهد ماند
تا بیایی
حتی اگر زره پوش
ای ساحره ... !
بانو ...
به معجزه ایی
به کلامی ، نشانه ای
برهانم از این آشفتگی
یا به دُشنه ای سرد
آرام و به لبخند
بمیران جان همیشه گرم مرا که
بدین بیهودگی
هر روز ِ این تنهایی را
مهمان خدا نباشم ............!
امروز ....
این روسپیانِ ِبی خانه
لَله های بهتر از مادر شده اند !
لااقل ادای ِ آنرا خوب بلدند ....!
مگر من از شما خواستم که برایم طبیب شوید ؟!!
ها .....؟!
حالا در این بیابان
شهروند شهر ِ روان زدگان شده ام
و دایه هایِ سفید پوش
هر روز مرا به ترحم، به دیوانگی ....
دوا می دهند
من در میان ِ این مردگان
ساده، اگرچه بی رویا
راه ِ خود را می رفتم
مگر من گم شده بودم که به اجبار
نشانی ِ این همه بی راهه را یادم دادید .......؟؟!
حالا ذهنم پر از نشانی ِ گم شده است
پر از کوچه های ِ بن بست
پر از فریب و هزار افسوس بی دریغ .............!
سخت خسته ام اما ......
این کوچه را اگرچه بن بست
باز خواهم کرد ............!
به ن.... که آرامش روزهای زمستان و کابوس شبهای یلدایم از آن اوست....!
یلدا شِکوه خواهد ماند
چون بغضی ناتمام
بر تبسم همیشه زیبای تو
که محو می کرد جان بی پناه مرا
در آن آغوش بی دریغ .....!
یلدا هر شبم شد
پس از آن شب بارانی
که به دوشیزگی ، خدایی
غرق در جانت کرد مرا.....!
سال مرگِ یلدایم
دوباره بر سر رسید زنگار بی جان این بی خانه ....
ورق می خورد
و من هنوز نخوابیده ام
هنوز بیدارم
هنوز به دار ، ام
آه که این شب را
صبحی باید است ......!