مردی که نمی خندد

فقط، کمی تا سپیدی راه هست...

مردی که نمی خندد

فقط، کمی تا سپیدی راه هست...

سادگی .... !

آن روز در اتاق تاریک و دود گرفته ُ مغزمان  

مست و دل چرکین ....  

به دنبال هوایی تازه بودیم  

که آری ....  

تنها رهایی  

نفسی عمیق بر ماسک اکسیژن بود  

با کپسولی سنگین ....  

بر پیکر نحیف و بی جانمان  

آن روز ....  

در مسیر پیاده روها  

هر نقش غم زده ای را بر زمین و زمان کشیدیم  

آن روز ..... 

در تبسم معشوقه ُ دوستانمان  

عشقی گمشده ....  

فقط آه و حسرت خریدیم  

آن روز من و شما  

پس هر نگاه روزانه به این و آن  

دستانمان چه سخت تاول زد .... !  

آن روز که بر استری پیر و خسته    

چهار ترکه می نشستیم .... ! 

آن هم در جلو ! 

همان روز ....  

همان روز که شیوا را از اعماق وجودمان  

غریبانه فریاد می زدیم . 

آری آن روز ....  

خوب می دانستیم  

که تا هرزگی ٬ تا پوچی  

هیچ فاصله ای نمانده ! 

آن روز  

ما خود ِ هرزگی ٬ هرز در زندگی ....   

به دنبال مهره ُ چفت ِ خود می گشتیم  

آن روز ما .... 

خودِ مرگ بودیم  

و امروز ... 

من و تو ....  

به یک سادگی ِ تازه می اندیشیم  

تا هوای خانه برای دقایقی هم که شده  

رنگ‌ ِ دیگری بگیرد ........!

باران ...... !

چند روزی می شود 

که قلم هم حسادت می کند به نوشتن  

چند وقتی است 

که سراغی از کلمات آشنا 

در ذهن کوچکم باقی نمانده  

این ....  

به آن معنا نیست  

که راه سفر و تردید از خاطرم رنگ بسته ... ! 

هنوز هم خاطره  

چون آینه ای صاف و زلال  

چون اشک مادرم ...  

چون دستان پاک رویا .... 

تمام دیروز و فرداهای بر باد رفته را  

به رخم می کشد  

چند روزی است  

که در پی کلامی آشنا  

تمام روز های رفته را ورق زده ام  

حالا در این کلافگی  

حتی از صدای شیون کودکی نوزاد هم  

گریه ام می گیرد ....! 

حالا خش خش برگ زیر پایم  

تداعی شکست جان  

بر مرور ساده ُ پیاده روهاست .... 

         سخت خسته ام.................! 

خدایا .................. 

تو را به حرمت چشمانت  

باران بار بر من تشنه  

می دانم که هنوز دوستم داری   .... 

زود تر ببار ...... ! 

ببار تا اشک چشمانم  

در پناه اشک تو پنهان شود ....  

زود تر ببار ...... !

نشانی ها .....

دیشب در حوالی رویا

هوا صاف و آفتابی بود

دیشب در خواب دیدمت

نمی شناختمت ...

نمی دانستم از کجای دنیا آمدی 

ولی نشانی ها ....

گواهی می داد که .....

دلهامان سوی دریا دارند

هنوز بوی بابونه به مشامم می رسد ...

حالا بیدارم و بی خواب

و تا آمدنت هر روز 

کوچه را آب و جارو می کنم

و غروب هر پنجشنبه تا لحظه دلتنگی ....

تا آنسوی پرچین ها

تا رسیدن به تازگی

به دنبال بوی بابونه می آیم

آن روز که بیایی ....

لالایی شب های بی قرار با توست

تا آن روز ....

من با تمام جان

منتظرت می مانم.....