آنقدر از خانه دور شدم
که مسیر برگشت برایم نا آشناست
با آنکه زمان زیادی از آن حادثه نگذشته ...
ساده تر بگویم
یادم رفت
آن روز که مردی
خانه هم مرد...
دیشب صدای زنده کلید را ....
در توهمی سر خوشانه ...
یاوه نوشتم....!
مرا ببخش ....!
دیشب ....
یادم نبود که هنوز
ساده لوحانه دوستت دارم
دیشب در پی دروغی ابلهانه
خواستم رفتنت را
بهانهُ شعری تازه کنم
دنیای دیوانگی چنین است
در این خانهُ ویرانه
باشی ناخوشم
نباشی ناخوشم
نباشی دلتنگ رویای رفته ام
باشی دلتنگ رفتن دوباره ...
برای جنگی تازه با این روان ویرانه
امروز بیشتر از همیشه دیوانه و حیرانم
بیشتر از همیشه گرفتار واژهُ نمی دانم
و باز ....
درگیر شب هایی که روز نمی شوند....!
امشب این دستان تمنا را
برای همیشه ...
خواهم برید !
امشب هر آرزوی محال را
خواهم کشت !
امشب دیگر به خیال بازگشتت ...
سجده نخواهم کرد !
مهر را خواهم شکست ...
وامشب ...
دست تضرع به سوی
هیچ خدایی بلند نخواهم کرد !
ساعاتی کوتاه تا سپیده باقی است
و تا پایان این شب بلند ....
این سفر نا تمام هم به خانه باز خواهد گشت
امشب این راه ....
چه طولانی ، چه دشوار
پیمودنی است .
امشب این راه از آن من است
و با هیچ هم سفری آن را تقسیم نخواهم کرد
حتی اگر تو باشی ...
ای رویای ناگزیر روز های بلند
باور می کنی ...!
امشب نخواهم خوابید
خواب هم نخواهم دید
امشب این دقایق
این شهر
این صدا
از آن من است !
باشی یا نباشی ......!
باورت می شود...؟
حالا تنها ...
تا لحظه ای دیگر
صدای زنده کلید و درب بی جان خانه ....
واین است پایان راهی دشوار ....
تا رهایی !
بدرود ای رویای گم شده ...
بدرود ، نه تا سلامی دیگر ....!
افسوس که ما ... !
این خانه ُ زیبا را
به پایه ُ نا استوار دریا سپردیم ....
افسوس که این باد بی خانه
خانه مان را کرد خراب
حالا این باد گیج و خشمگین
به هر سویی که بخواهد می بردم
به جایی که می دانم
ساحلی آرام نخواهد بود
حالا از آن خانهُ رویایی
فقط تکه خاطراتی به جا مانده
که غرق نمی شوند ....
حالا می دانم ....
هیچ دریا و طوفانی ....
هیچ یاد آرامی ....
این خانه را اگر چه
ویرانه ....
اگر چه متروک و روح زده
غرق نخواهد کرد.... !
افسوس .............. !