حالا دیگر صحبت از روز و ماه نیست
به سال کشیده و تا پاسی دیگر....
به دهه ، قرن ، هزاره...
حالا بعد از گذشتِ یک سال از این زندگی بی تو
دیگر...
تنها می خندم
تنها فکر می کنم
تنها راه می روم
تنها گریه می کنم و ...
تنهای تنها به آینده می نگرم
این است روایتی ساده از یک سال و ...
زندگی ِ بی تو ...
به قلم مردی که نمی داند بخندد یا نه ...!
حالا راه سفر بی تو مزه ای دگر است
گس ، نارس.....
و این است امتداد راهِ آینده با تو
تویی که رفته ای....
و این من ِ بی تو
نمی داند که پایش توان این راهِ خسته را دارد یا نه...؟
نه ، نمی داند ....
امروز درگیر و پیچاپیچ به دوردست ها می نگرم
و این است نگاهِ نگران ِ من
به فردای مه گرفته .... .
هنوز هم ...
پر از حماقتم
هنوز در شک و تردید
هنوز در ترس و اضطراب ...
این روز ها در پی رسیدن به زایشی دوباره
می خواهم کودکی بی فکر و یاد و خاطره را آزاد کنم.
امروز...
در این واپسین روز های مانده
احساس پوچی می کنم
احساس بی سرانجامی
احساس ....
ولی فردا را اگرچه کمی تار ...
با امید به روزهای نو پیش خواهم برد
تا رسیدن به تو ...
به روزهای فارغ از یاد و خاطره
روزهای بی ترس و دلهره .... .
و خواهم گفت ؛
خداحافظ ای اشتیاق مرگ
ای یاد های گندیده و نافرجام .....
ای مرور بی درنگ....
من شما را به جشن مرگتان....
یکجا خوانده ام !
دلم به اندازهً تمام غروب های بد گرفته و
سیاه آسمان....
که یارای باریدنشان نیست....
که می ترسند از گریه....
که....
دلم گرفته است.
امروز به دنبال هوایی روشن ...
سراغت را...
از ابر سیاه مانده بر آسمان دریا گرفتم
که سالهاست از این حوالی دور نمی شود
امروز...
امروز دریا هم چون همیشه طوفانیست .
امروز دریا باز هم مرا به سوی خود می خواند .
شاید امروز با این سیاهی درآویزم...
شاید امروز در این سیاهی دفن شوم ...
تا شاید با این دنیایی که ساخته ام....
یک رنگ شوم..... !
دوست ِ خیلی عزیز و نازنینم "محمد هادی خدام محمدی" جوابی به این شعرم داد که براتون مینویسم:
سراغ مرا ز ابر سپیدی بگیر...
که مدتهاست بر دشت سبز رویا...
سایه گسترانیده....
و مرا دریاب
تا من ِ تو ما شود وبا هم
در دریای جاودانگی غرق شویم
شاید اینگونه بدانیم که با هم یک رنگیم و
وصل به بی کرانگی.....
نه معلق در سیاهی و تباهی !