امروز گیج و گول و گنگ
روبروی پنجره می نشینم و
گنجشک های مادرم را
ساعت های طولانی نظاره می کنم .
گنجشک هایی که مرا به روزگاران ِ دور می برند!
آنقدر دور که دیگر توان برگشتنم نیست.
آنقدر دور که تا برگشتنم ...
یادم می رود در کدام برهه از زمان به سر می برم.
امروز....
امروز و هر روز .....
من گذشته ام را می خواهم ...
حتی روزهای تلخ گذشته را به جان می خواهم.
باور کنید....!
رنگ تداعی از خاطرم پاک نمی شود .
همه چیز که سهل است....
هیچ مرا با خود به روزهای دور می برد.
آخر نمی دانم...
این روزهای رفته ی لعنتی چه دارند
که توان دل کندن از آن...
اینقدر برایم دشوار است....!!؟
این....
یعنی مازوخیسم....
باور کنید....!
خبر رفتنت ....
قلم را پر توان می کند
تا نامه ای دیگر ....
نامه خداحافظی را پس از درود واپسین
به سویت پست کنم
شب یلدا نزدیک است
دوباره روزهای خوب و بی بازگشت آن روزها
برایم زنده می شود
آه یلدای بی پایان ِمن
کاش پایان نمی یافتی
تا من آن روز های زیبا را به گور نمی بردم
کاش تا آخر این قصه ...
این عمر ، با من می ماندی....
تا روز های خوبم تمامی نیابد
آه یلدای عزیز ِمن
اگر می ماندی ....
او هنوز در آغوشم بود و
در آن پستوی اضطراب
هنوز لبهامان داغ ِبوسه بود
هنوز عاشق بودم و
دنیای مرده را زیبا می دیدم
آه یلدای من
دوباره می آیی و خروارها خاطره و یاد ِرفته
را بر دوش ِخسته ام می گذاری و می روی
ولی خدا را .....
امسال زود برو
زودتر از همیشه
دیگر توان مرورم نیست
امشب.............!
به بلندای تمام یلداهای گذشته و نیامده ......
خسته ام..... .
گوش کن....
صدایی به گوشت نمی رسد؟!
این صدا هر شب و روز....
هر لحظه در گوش من است .
صدای پای مردی خسته که به خانه نمی رسد !
مردی که گم شده
مردی که به تمامی درمانده، مرده ......
حالا آنقدر دیر شده ....
که بودنت مرهمی نمی شود .
حالا آنقدرها گذشته که ....
آمد و نیامدت فرقی برایم نمی کند
آه ،خدایا .........
لعنت بر این خاک
که مردمانش من و تو باشیم !
لعنت.....