مردی که نمی خندد

فقط، کمی تا سپیدی راه هست...

مردی که نمی خندد

فقط، کمی تا سپیدی راه هست...

سرانجام......

روبرویم ایستاده ای و من نشسته

سر بر سینه ات فشرده ام

آرزویم این است که حتی ...

دستان سرد و بی روحت را تا ابد

داشته باشم....

تاب نگاه در چشمانت در من نیست

از نگاه سردت می ترسم !

می خواهم اشکم را نبینی

ولی لباست خیس شده !

می خواهی جدا شوی و ...

من سخت دستانت را چون کودکی گرفته ام...

دست سردت را از من رها می کنی و ....

می روی.

تا آن دورها ....

صدای گریه ام بلند تر می شود و تو

همچنان می روی

می دانم ، می شنوی و می روی !

تو را اینقدر سنگدل ندیده بودم !

حالا بعد از این همه روز و ماه

سرانجام باورم می شود ...

که دیگر یادی در دلت نمانده است

سرانجام باورم می شود ...

که آن دورها مانده ای

باورم می شود که دل سنگت

صدای گریه ام را می شنود و

ککش نمی گزد !

آه ،باز هم چقدر خسته ام .....

سرانجام ....

نا باورانه ....

باورم شد .... !

در همین کوچه بود

در همین ساعت ، همین دقیقه

که ناباورانه حرفانت را به گوش نشستم

در همین گیر و دار غریب

باورت نکردم که می روی

تا پایان کوچه ، تا آن پیچ مرگ ...

دستانم به سوی تو بود و برنگشتی ... !

تا هنوز هم باورم نشود

کلامت ، لبخندت ، سوگندت ...

از کجا آمده بود که به بادی نه تند .....

تا نمی دانم آن کجا پر گشود !

آه روزگار تیره و نامراد

به نامرادیت ، نا مردیت ...

لطفی به من بکن

مردانگی بکن

من را به گور ببر !

 

دلتنگی...

پشتم به خورشید ...

با تیشه و قلمی در دست

بر تکه سنگی سخت

نقشی ، حرفی ، یاوه ای ،چیزی....

حک می کنم .

این ، کار هر روز من است .

تمام عمرم

بیهوده ...

بر این بطالت

سپری شده است.

پشتم به خورشید ...

سایه ام را نظاره می کنم

که هر روز...

فرتوت تر ، خمیده تر

بی رمق تر ....

بوی مرگ به مشامت نمی رسد ؟

پشتم به خورشید و آدم ها 

چشمم را تنها به سایه ها دوخته ام

پشتم به خورشید ...

چشم انتظار سایه ای زیبا

دلفریب ، تنها....

منتظرت نشسته ام

تا اشک در چشمانم حلقه شود

وقتی که دستان گشوده ات را 

در سایه ای پیش رویم می بینم

که با صدایی آرام می گویی....

سلام....

من باز گشته ام .

صورتت مثل همیشه زیباست

لبانت تازه ...

بدون درنگ

خود را در آغوش خیالیت آرام می کنم

تا گرمای تنت را فراموش نکرده باشم .

تا نه با یاد دلمردگی ...

به حکم عشق و با یاد تو

با یاد عاشقت

با یاد دستانی که روزی گرم بود

و با یاد دلهامان

که روزی ، عاشقانه....

خواستار هم بودند....

بمیرم !