مردی که نمی خندد

فقط، کمی تا سپیدی راه هست...

مردی که نمی خندد

فقط، کمی تا سپیدی راه هست...

همه چیز و همه کس رو ببخش.همین الان ببخش!

های، توای عزیز بی قرار من

می دانم که دلتنگی

می دانم که خسته و نگرانی

می دانم که نگاهت به فردا

مضطرب و پریشان است

ولی،اگر دمی، لحظه ای، آنی

آرام تر شدی

یادت باشد

باران چشمانم هنوز بند نیامده است

 یادت باشد

هنوز هم سیل یاد و خاطره امانم نمی دهد

یادت باشد

گناهکارم خواندی و من به خدا چاره ای نداشتم

 یادت باشد

دوستت داشتم و دستم کوتاه تر از آن بود

که دستانت را بگیرد

دستم کوتاه تر از آن بود

که طوفان مصیبت را دور کنم

که زمان را به عقب برگردانم

که حقیقت خود را آشکار سازم

که از نو بگویمت

که از نو ببوسمت

که از نو در آغوش بگیرمت

که از نو بگویم 

به خدا دوستت دارم

قبول،

اگر باورم نمی کنی

حق با تو است

و باز هم قبول

همهُ تقصیر ها از آن من است و

همهُ خوبی ها از آن تو

ولی بدان

به خدا ماندنم به خاطر تو بود

چرا که دوستت داشتم 

چرا که عاشقت بودم

ولی دلم پوسید

وقتی دروغگویم خواندی

ولی،

باز هم قبول

حق با تو است

چرا که کسی که رفته منم

و من با تمام وجود

بی هیچ بهانه ای

بی هیچ توجیهی

از تو عذر می خواهم ،

مرا ببخش .

 

 

من می دانم!

گفته بودی فقط تویی که می دانی معنای خسته چیست!

نه برادر

خسته منم

که سیل بی امان یاد و خاطره امانم نمی دهد

خسته منم که در پی آرزویی تازه

پایم پینه بسته است

نه برادر

خسته منم

که در پی فرار از رویایی نا تمام

تمام ساحل را بی وقفه پرسه می زنم

خسته منم که

نشانی لبخند را گم کرده ام

خسته منم که هوای تازه ام

دود سیگار است

 خسته منم که دنیایم جهنم است

خسته منم که تاب و توانم نیست

خسته منم که گیج رفتن او

نامم را هم به سختی به یاد می آورم

خسته منم که طاقت زندهی در من نیست

خسته منم که تاوان نمی دانم

تمام وجود خسته ام را فرا گرفته

خسته منم که پس بیست و دو سالگی

خاطرات خستهُ مردی چهل ساله

را به دوش می کشم

آری برادر....

من،

خسته از این همه خستگی ناتمامم.

 

تا تو

سلام رویای تازه وارد شب های بی قرارم

حالا که پاسی از این شب گذشته

برایت می نویسم،

حالم خوب نیست

نمی دانم از چه ولی

بغضی بی امان

خواب و خیالم را گرفته

دلم برایت تنگ است

دوستت دارم و ناراحتم

که چرا بوسه ام،

پس نگاهی نگران

به یأس بدل می شود

که دستانت از چه سخت و خسته اند

آسوده شو از این باران بی امان

به خدا پشت این دیوار بلند،

از باور می دانم و نمی دانم

هر چه بخواهی در راه است

یأس را مخواه و باورم کن

با من بیا و با من بمان

که تو را تا آن کجای زیبا

تا نور و ستاره،

تا سپیده

خواهم برد.